به نام خدای عالمیان
روزها می گذرد در حالی که چیزی برای گفتن نمانده است. چیزی برای عرضه. هر بار که پروانه ها را می بینم یاد ضمختی خود می افتم. هر بار به این می اندیشم که چرا نمی توانم پرواز کنم. چرا نمی توانم ار دلهای استوار همچون کوه بالا روم. چقدر تا پایان خط باقی است که چنین صبورانه در کوچه پس کوچه های تاریک گناه راه می زوم. آیا این همان صبری است که سالهاست انتظارش را می کشیدم؟ یا تزویری است از گمراهی ها و جهالتها.
کسی هست که دستگیری کند؟